وداع با مادر
- کاش یه بارم که شده، لب باز کنی و به من بگی چکاره ای؟ معلم قرآنی، درس مهندسی می خونی یا یه بسیجی هستی؟
مادر در خیالش با محمود حرف می زد. می پرسید؛ اما جواب نمی شنید. هر بار که او را می دید، چشمانش نور می گرفت، لبش به خنده وا می شد؛ اما گوشه دلش همچنان نگران او بود. فکر بدرقه عذابش می داد. دستپاچه می شد و می زد به حیاط یا زیر سردر می ایستاد؛ با قرآن و اسپند؛ اما این دفعه دل و دماغ دفعات قبل را نداشت.
نشست کنار حوض. این پا و آن پا کرد و منتظر محمود ماند. باز طاقت نیاورد. چشمش به آب پاش پلاستیکی افتاد. بلند شد و دستهای لرزانش را دور دسته پلاستیکی آن حلقه کرد و گلدانهای قد و نیم قد حیاط را یکی یکی آب داد؛ اما باز غرق در خیال محمودش بود. ذهن ناآرام او زندگی نوجوانی و جوانی فرزندش را در بستر زمان مرور کرد.
تا شرشر آبی که از دهانه گلدان سرریز شده بود و روی پله ها می ریخت، او را به خود آورد.
محمود داخل اطاق بود و برای رفتن آماده می شد. مادر با همه عشق و اندوه درونی اش نمی خواست صحنه غمباری از وداع در دل فرزندش باقی بماند. باز دندان روی جگر گذاشت، نفسی کشید، یازهرا گفت و چادر سفید و گل گلی اش را دور کمر محکم بست راه را از داخل حیاط تا دم در، آب و جارو کرد. حالا مانده بود چه بکند. دلش داخل اتاق بود و چشمش او را به پنجره گوشه حیاط می کشید تا از این روزنه، پنهانی فرزندش را ورانداز کند.
نزدیک پنجره که رسید، همان جا کز کرد. طوفان دلهره، آشوبی به دلش انداخت. شاید فکر می کرد که دیگر فرزندش را نمی بیند. او کجا می رفت و چه می کرد؟ این سؤالی بود که در طول یک سال دور بودن محمود از همه می پرسید؛ ولی پاسخی نمی گرفت به آرامی زانوی خسته اش نیم خیز شد و پشت پنجره ایستاد. زل زده بود به قامت محمود.
اشک حلقه چشمانش را پر کرد.
اشکها روی کناره چادرش می افتاد و در افق بارانی نگاه او قامت فرزند بهتر نمایان می شد. لرزش دستهایش که بالای چشمانش سایه بان شده بود، شیشه را می لرزاند. اما دلش راه نمی داد که دستگیره در را بخواباند و داخل شود. بعد از ماه ها دوری، محمود به دیدار او آمده بود؛ ولی سه روز در چشم و دل مادر وقت زیادی نبود و به سرعت گذشته بود.
محمود بی خبر از چشمهای نگرانی که از آن سوی پنجره او را برانداز می کرد، وسایل شخصی اش را توی کوله پشتی جا داد. قرآن جیبی اش را که بوسید، صبر از دل مادر رفت و بی اختیار در اتاق را باز کرد. نگاه نجیبش را به کوله پشتی انداخت و ملتمسانه پرسید: نمی شه بمونی؟
تبسمی گرم گوشه لب محمود نشست. همانطور که نهج البلاغه را داخل کوله پشتی می گذاشت، گفت: اگر عمری باقی باشه، دفعه بعد بیشتر می مونم.
مادر بغض کرده گفت: اگه دفعه بعدی هم باشه
محمود یکه خورد؛ اما به روی خود نیاورد و با مهربانی لبخند زد.
مادر ادامه داد : اقلاً بگو کجا می ری، چه کار می کنی؟
- مگه فرقی هم می کنه؟
- آره، بابات چند وقت پیش رفته بود سپاه اصفهان؛ چون اونم مثل من حدس می زد شاید پاسدار باشی؛ اما توی سپاه گفته بودند که پاسداری به اسم محمود شهبازی ندارن. هیچ کس توی این خونه، توی این شهر نمی دونه که توکجایی و چه می کنی.
مادر این را که گفت، آسمان دلش بیشتر گرفت. صدایش لرزه گریه داشت. محمود هم از چیزی که پرسیده بود پشیمان شد. او لذت گمنامی را با هیچ چیز برابر نمیدانست هرجا می رفت، ردّی از حضور خود باقی نمی گذاشت. جایی را بر می گزید که هیچ کس او را نشناسد. با این حال باید پاسخی به مادر می داد.
دستی به محّبت روی دستهای مادر کشید و از صمیم جان گفت: هر جا باشم زیر سایۀ همون آقایی ام که از بچگی محبّتشو توی دلم انداختی
حرف محمود، دلشورۀ مادر را تا حدی فرو نشاند، دستهایش را از میان حلقه دستهای محمود رها کرد. به سختی روی پاهایش قد کشید و از بالای طاقچه چند بسته برداشت و در حالی که آنها را توی کوله پشتی می گذاشت، دل گرفته گفت: از وقتی که برای خودت مردی شدی، یا توی جنگ و گریز با ساواک بودی یا دنبال درس و دانشگاه و توی غربت؛ بعد از تعطیلی دانشگاه هم ...
مادر همین طور که می گفت، دستهای گرم محمود را روی شانه اش احساس کرد و کمی آرام شد؛ اما آشوب درونش تسکین نمی یافت. گریه راه نفسش را گرفت. دردمندانه ادامه داد: ظرف این یه سال که نیومدی اصفهان، هر وقت رادیو گوش می کردم، از اون کوفت زهرماری ها ... چی چی بود اسمشون؟، از اون خدا نشناسا خبر می ده... از سر بریدناشون توی کردستان می گه... بی اختیار یاد تو می افتم. تکلیف هم که باشه تو بیشتر از وظیفه ت رفتی بیا و همون درس مهندسیت رو ادامه بده، زن بگیر و ....
مادر یکریز می گفت و محمود به جای این که بیشتر میل به ماندن کند، هوایی می شد حوادث کردستان یکی یکی از مقابل ذهنش عبور می کرد: محاصره سنندج، قتل عام مردم در روستاهای مریوان و پاوه و....
به خودش که آمد، مقابل قامت خمیدۀ مادر زانو زد. به پای او افتاد و به لابه گفت: قرآن، زیر چکمه کمونیستهاس... امام کمک می خواد... فتنه بیداد می کنه... انوقت من و امثال من توی شهر بمونیم و لاف دین بزنیم تو را جان زهرا از ته دل راضی باش.
مادر محمودش را خوب می شناخت و می دانست که او رفتنی است؛ ولی یک سوال بزرگ ذهنش را پر کرده بود: محمود چکاره س؟ کجا می ره؟ به تسلاّی خودش گفت: متوسّلم به آقا امام زمان... برو پسرم، سفرت به خیر باشه
محمود دست و روی او را بوسید و ساکش را حمایل کرد. مادر سینی قرآن را به دست گرفت و در چارچوب در ایستاد و محمود از زیر قرآن رد شد. به حیاط که رسید، شیر آب را باز کرد. صورتش را زیر آب گرفت. حسابی که خنک شد، زیر چشمی به قیافه مادر نگاهی انداخت. مادر ساکت بود و با تأمل نگاه می کرد. چند قطره آب هم به سر و روی او پاشید. چشمان نیمه باز و گرمازدۀ مادر یکدفعه باز شد. تکانی خورد و گفت: پسرم این گلهای گوشۀ باغچه هم هوای تو رو می کنن، چه برسد به من که مادرم و هزار آرزو برای جگر گوشه م دارم...
تابستان بود و هرم آفتاب از سر و کول دیوار بالا می کشید. چادر مادر هم گرما را در خود می بلعید و در بدن بی رمق و مریض او می پراکند. محمود یک نگاه به مادر انداخت و یک نظر به بوتۀ گل. دستهای خود را کاسه کرد. چند مشت آب به گل ها و برگهای پلاسیده و گرما زده پاشید مادر گفت: کاش خودت همیشه به اونا آب می دادی
محمود دستهایش را با پیراهن خاکی اش خشک کرد و به سمت در راه افتاد.
مادر انگار که ناگهان چیزی به یادش آمده باشد، به داخل دوید. از ته صندوقچۀ قدیمی، پارچه ای چروک و تا خورده را باز کردد. نگاهش به انگشتری عقیق که افتاد، لذت یک خواب شیرین، رگ و ریشه اش را سرشار از محبت امام حسین کرد. یادش رفت که محمود دم در منتظر اوست. انگشتر را مشت کرد و چسباند به سینه اش، سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست تا شیرینی آن خواب را یک بار دیگر حس کند؛ امام با عطوفت و مهر دستانش را به طرف او دراز کرد و انگشتری عقیق را کف دستش گذاشت.
سرخی اش چشم را می زد. مادر دستپاچه و ملتمسانه پرسید: آقا اینو چکارش کنم؟
- این رو به کسی بده که خیلی دوستش داری. یه روز می یام ازت می گیرمش...
مادر دلش هری ریخت: اون روز چه وقتی یه؟
امام پاسخی نداد و ناپدید شد؛ مادر به خودش آمد، محمود داشت یکسره او را صدا می کرد: مادر... دیر شد... چیکار می کنی؟
مادر که برگشت، صدای چغ چغ اسپند و سوختن و ترکیدن آن تا دقیقه ای به جای هر دو حرف می زد. محمود دستی داخل دود اسپندها چرخاند و گفت: مادر جون، طوری بدرقه می کنی که انگار سفر عتباته! بار اولم که نیست...
اسپند دانه ها از روی آتش ور می جهیدند و کوچه را از بوی خود پر می کردند. مادر هم که گهگاه اسپنددان را تا نزدیک صورت محمودش بالا می برد، دود را پف می کرد و صلوات می فرستاد. اسپنددان در میان دستهای لرزان مادر میل افتادن داشت. محمود آن را گرفت. مادر چند بوسه بر لباسهای خاکی محمود نشاند و دوباره در ابروهای کشیده و پهن و چشمان سیاه پسرش غرق شد.
حس غریبی به او می گفت که فرزندش یک آدم معمولی نیست؛ اما یادش آمد که محمود جوابش را داده بود: یک نیروی ساده ام... توی کردستان مظلوم.
عطر گرم و خوش اسپند تا خانه همسایه ها که رفت، نگاه محمود به همسایه هایی افتاد که از لابه لای درهای نیمه باز منزلشان، سرک می کشیدند. چادر مادر تا نزدیک شانه او سریده بود. محمود آن را بالا آورد. دستهای مادر را بوسید. مادر اسپنددان را گذاشت روی زمین و انگشتر را با زحمت داخل انگشت محمود کرد.
محمود با ولع انگشتر را تماشا کرد و ذوق زده گفت: چه سلیقه ای مادر کی این رو خریدی؟
مادر سرش را پایین انداخت و گفت: بیست سال پیش.
- بیست سال پیش؟!
- آره همون وقت که به دنیا اومدی... یکی از دوستای بابات از کربلا اینو آورد.
اسم کربلا که آمد، محمود سرش را رو به قبله چرخاند و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله...
و ادامه داد: حتماً برات خیلی عزیزه...
مادر با سادگی جواب داد: آره به اندازه تو.
- چرا تا حالا مونده؟
مادر ساکت شد. چشم دوخت به عقیق و با صدایی لرزان گفت: همیشه به راز این انگشتر فکر می کنم و به اون خواب.
- راز و خواب چیه؟!. رمزی حرف می زنی مادر؟!
مادر یک آن به خودش آمد. نفهمید که چرا این کلمات بر زبانش جاری شده است. احساس کرد هیچ وقت نباید از خوابی که دیده، برای کسی حرف بزند. ابرو گره کرد و سعی کرد خودش را خونسرد نشان بدهد: خوب معلومه چرا تا حالا انگشتر رو بهت نشون ندادم؛ چون بیست سال پیش، دست کوچولوی تو اندازه ش نبود!
محمود یک طاق ابرویش را بالا انداخت. مادر گفت : اصلاً این بهونه س که یاد ما باشی، نیست؟
- اما مادر، حرفای یه دقیقه پیشت چیز دیگه ای بود!
و دوباره دستهای مادر را بوسید و گفت: کسی سر خیابون منتظره، شمام گرمتونه، برید تو.
مادر حرفی نزد؛ اما نتوانست داخل برود. همچنان نگاه به قدمهای او داشت. محمود می رفت و هر چند قدم، سرش را بر می گرداند و از روی دلجویی دستی تکان می داد.
بغض مادر آرام آرام ترک برداشت. اشک چشمانش را خیس کرد.
محمود رفت و رفت تا جایی که از تیررس چشمان بارانی او پنهان شد.
منبع:
1. کتاب راز نگین سرخ، نویسنده: حمید حسام، ناشر: نشر صریر،سال نشر: زمستان 78،صفحه9-15.
2. نوید شاهد
برچسب ها :